محل تبلیغات شما

روزهایی که اینطور می شوم زیادند در تاریخ 40 ساله زندگی من. تا هجده سالگی من در ابرها بودم. از نوزده سالگی در حال کوهنوردی هستم. خسته و خونین. خیلی حوادث در این 22 سال بر من گذشته. تا یادم هست مورد توجه بودم و به همان میزان هم مورد ازار و اذیت. کم کم در لاک خودم فرو رفتم وقتی دیدم تلاشم بی نتیجه است. برای هر چیزی. من طرفی می روم و زندگی طرف دیگر. این را سال دوم دانشگاه فهمیدم. و تا الان ادامه دارد. اما در تمام سالها یک چیز من را زنده نگه می داشت: به وقتش! به وقتش حرفم را می زنم. به وقتش اتفاق می افتد. به وقتش اوضاع تغییر می کند. به وقتش متوجه می شوند. کافی است من سکوت کنم و کارم را ادامه بدهم و بقیه را بسپارم به کسی که وقتش را می داند. الان دیگر ان را هم ندارم. دایره نفس کشیدن و زندگی مدام در حال تنگ تر است. دیگر برای من به وقتش معنی ندارد. الان ناامیدی مطلق است. نه امکان دفاع از خودم را دارم نه سکوتم به امید بدست آوردن زمانی برای دفاع از خودم معنی پیدا می کند. من مانده ام و حجم دردی که نمی توانم تحمل  کنم. دوباره همه جا گریه می کنم. دوباره بی بهانه گریه می کنم. دلم می خواهد این شرایط تمام شود اما نمی شود. حالم خوب نیست. اما دارم با سیلی صورتم را سرخ نگه می دارم. 

موفقیت های کوچک بزرگ

of course i do belelive in bad omen

خدا هست و خدا هست و ...

وقتش ,کنم ,الان ,هست ,زندگی ,مورد ,به وقتش ,کنم دوباره ,در حال ,نگه می ,و زندگی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

لوازم آرایشی و بهداشتی